هنگامیکه افراد قادربه یافتن معنایی درزندگی خود نیستند در بحران وجودی خویش غوطه ور میشوند. زندگی آن ها در واقع بهای تنش میان وجود و نیاز است برای همین در موقعیتهای نامناسب قربانی بی معنایی میشوند. آن ها از ملال و غمزدگی مزمن و فقدان جهت گزینی هدفمند رنج میبرند. زندگی آن ها بیهدف است و دائم خطر میکنند و آسیب میبینند. دستاوردهای مادی خلأ درونی آن ها را پر نمیکند. در نتیجه در جستوجوی هیجان و ماجرا در زندگی هستند تا شاید از یکنواختی خارج شوند. آن ها بیشتر با چیزی زندگی میکنند تا برای چیزی حال آنکه زندگی برای چیزی پر ارزش است. برخی از آن ها در یک ساز و کار خود درمانگرانه به مواد یا الکل روی میآورند و یک هیجان زندگی روان آزرده تازه را تجربه میکنند. برخی دیگر هم ممکن است افسرده شده و پوچگرایی بیتفاوتی و یا بدگمانی را از خود نشان دهند.
روی بامستر(۱۹۹۱) معتقد است معناداری زندگی باعث میشود فرد احساس کار آمدی و مهار خودارزشمندی و هدفمندی در زندگی کند و وقتی افراد در زندگی هدفمند باشند و دارای احساس کارآمدی و مهار باشند در این در این صورت قادرند در رویارویی باناکامیها، مصیبتها و تعارضهای زندگی و حتی رویدادهای مثبت پیشرفتها و مسئولیت بیشتر به تلاش ادامه دهند و برای دستیابی به موفقیت تلاش کنند. هر چه فرد معنای زندگی بیشتری را تجربه کند در زندگی هدفمندتر عمل میکند. هدفمندی و احساس جهت داشتن و رفتارهای هدفمند از طریق ثبات در رفتار و اصرار بر هدف تقویت میشوند. این عوامل باعث ایجاد شادکامی و همچنین عواطف مثبت شده و بهزیستی فرد را به دنبال دارد. افرادی که از احساس مهار فردی قوی برخوردارند از تنیدگیزای فشار آور زندگی کمترفرسوده میشوند. از سوی دیگر قرارگرفتن در موقعیتهایی که به شکست مکرر میانجامد و افراد مهاری در موقعیت ندارند موجب میشود آن ها احساس درماندگی را بیاموزند. در نتیجه زمانیکه مردم مهار فردی ندارند احتمالاً ابتلا به افسردگی در آن ها بیشتر است.
فرانکل بر معناجویی افراد در زندگی تأکید دارد. او معتقد است که رفتار انسانها نه بر پایه لذتگرایی نظریه روان تحلیلی و نه بر پایه قدرت طلبی آدلر است بلکه انسانها در زندگی به دنبال معنا و مفهومی برای زندگی خود میباشند. فرانکل (۱۹۹۵) اگ فردی نتواند مبنایی در زندگی خود بیابد احساس پوچی به او دست میدهد و راز زندگی ناامید میشود و ملالت و خستگی از زندگی تمام وجودش را فرا میگیرد. الزاماًً این حس منجر به بیماری روانی نمیشود بلکه پیش آگهی بدی برای ابتلا به اختلافها است بنابرین فرانکل بهزیستی را در یافتن معنا و مفهوم زندگی میداند. معناداری زندگی و جایگاه اهمیت آن برای برخورداربودن از یک زندگی خوب و شاد امری انکار ناپذیر و غیرقابل کتمان است(ریف وسینگر ۱۹۹۸ به نقل از کینگ و همکاران ۲۰۰۶). برخی از مؤلفان با توجه به یافتههای موجود ادعا نمودهاند که وجود معنا در زندگی مانند کلیدی است که میتواند قفل و گره مشکلات زندگی را باز نماید و باعث شود تا افراد کنشهای مثبتی انجام دهند (فرانکل، ۱۹۸۴).
یافتههای پژوهشی نشان داده افرادی که سطوح بالای خوش بینی و معنای زندگی را دارا میباشند به صورت معنادار از بهزیستی بالاتری برخوردار بودند. نکته قابل توجهی که می توان از نتایج فهمید آن است که افراد خوشبین در واقع فعال، طراح و پر تلاش هستند. آن ها دست به برنامهریزی میزنند فعالانه عمل میکنند و تلاش میکنند به بهترین شکل ممکن موقعیت تنیدگی زا را تغییر دهند و این امر موجب میشود که افراد خوشبین کمتر در معرض خطرهای بعدی قرار گیرند و فشار ناشی از حوادث تنیدگیزا نیز برای آن ها کمتر باشد.
«معناداری زندگی» افراد ممکن است ناشی از ارزشهای فرهنگی هنجاری و مذهبی آنان باشد که این افراد را به سمت خوشبینبودن میکشاند. در جامعه ما که یک جامعه مذهبی است مذهب و ایمان به احتمال قوی از عناصر اصلی معناداری و خوشبینی به حساب میآیند. اینگونه افراد ایمان دارند که زندگی پر معنا است. این باور معمولاً به وسیله ارزشهای آنها حمایت میشود که این معناداری زندگی و خوشبین بودن با افزایش حالات عاطفی مثبت و کاهش عواطف منفی موجب ارتقا بهزیستی میشود. در ارتباط با نقش تفاوتهای جنس در معنای زندگی خوش بینی و بهزیستی ذهنی افراد مورد مطالعه نتایج بدین صورت بود که پسران و دختران در معنای زندگی و خوشبینی تفاوتی وجود نداشت که این نتایج با نتایج یهو چونگ و چانگ (۲۰۱۰) همخوانی داشت.
۲-۴٫ یائسگی
یائسگی، بخشی از زندگی است که تمام زنان با آن مواجه خواهند شد . این فرایند بیولوژیک، با افت استرادیول و پروژسترون و افزایش هورمون محرک فولیکولی مشخص میشود و همچنین به عنوان یک مرحله از زندگی، با تغییراتی نظیر به پایان رسیدن قدرت باروری زنان همراه میباشد.
اگرچه یائسگی به عنوان یک مرحله طبیعی از زندگی زنان در نظر گرفته میشود، ولی تعداد قابل توجهی از زنان، مشکلات گوناگونی را قبل و بعد از آن تجربه میکنند. مطالعات اپیدمیولوژیک نشان دادهاند که نزدیک به ۸۵-۶۵ درصد زنان، نشانههای شروع یائسگی را تجربه میکنند. برخی از این علایم شامل گرگرفتگی، تعریق، تپش قلب، اختلال خواب، تحریکپذیری، بیحالی، خلق و خوی افسرده، فراموشی، کاهش میل جنسی، خشکی واژن، مقاربت دردناک و علایم ادراری میباشد. همچنین در این دوره، تغییرات تدریجی در متابولیسم استخوان رخ میدهد، در نتیجه خطر ابتلا به شکستگیهای استخوانی افزایش مییابد. همچنین به علت کاهش استروژن، بروز بیماریهای قلبی – عروقی بعد از دوران یائسگی به طور قابل توجهی بیشتر میشود.
دز مورد تأثیرات بیولوژیک یائسگی بر جسم زنان (مانند از دستدادن توده استخوانی)، مطالعات فروانی انجام شده است؛ اما به تأثیرات یائسگی بر عملکرد و رفاه زنان و یا بر کیفیت زندگی آنان، کمتر پرداخته شده است. کیفیت زندگی، یکی از پیامدهای مهم سلامتی به شمار میآید که در انجام و ارزیابی مداخلات بهداشتی نقش مهمی دارد. بنا به تعریف سازمان جهانی بهداشت کیفیت زندگی، درک افراد از موقعیت خود در زندگی از نظر فرهنگ، سیستم ارزشی که در آن زندگی میکنند، اهداف، انتظارات، استانداردها و اولویتهای آنان است. بنابرین کیفیت زندگی، موضوعی کاملاً فردی بوده، توسط دیگران قابل مشاهده نیست و بر درک افراد از جنبههای مختلف زندگی استوار است.
نتایج مطالعه چن و همکاران (۲۰۰۸) نشان داد که یائسگی با تأثیرات منفی بر کیفیت زندگی زنان چینی همراه است. مطالعه ویلیامز و همکاران (۲۰۰۹) در ایالات متحده نشان داد که ویژگیهای جمعیتشناختی زنان یائسه و همچنین علایم یائسگی تجریه شده توسط آنان، کیفیت زندگی دوران یائسگی را تحت تأثیر قرار میدهد. مطالعه چدرایی و همکاران (۲۰۰۹) نشان داد که برخی ویژگیهای فردی زنان یائسه مانند سن، وضعیت هورمونی، سلامت همسر ورفتار جنسی بر کیفیت زندگی دوران یائسگی تأثیر دارد. دربرخی مطالعات، بین علایم یائسگی وکیفیت زندگی ارتباطی وجود نداشت. در مطالعه چنگ و همکاران (۲۰۰۷) بر روی زنان تایوانی، یائسگی با امتیاز کیفیت زندگی ارتباط معناداری نداشت. مطالعه مروری وسکو و همکاران (۲۰۰۷) نشان داد که هیچ الگوی شناخته شدهای بین یائسگی و خلق و خوی زنان میانسال وجود ندارد.